فهرست مطلب
صفحه2 از3
هر کس به او نگاه میکند یک پاشنه کش میبیند. اما من چیز دیگری هم میدیدم. من از طریق آن افکار مهری عزیز، عواطف او، سلیقههای او، و وجود او را میدیدم. جای انگشتان ظریف او را که پس از سمباده زدن به پاشنه کش میمالید تا از صافی سطح آن مطمئن شود میدیدم. من مهری را میدیدم، حس میکردم و لمس میکردم. اما نمیدانم چرا به فکرم رسیده بود که این پاشنه کشی معمولی نیست. آن چیزی است که ذراتی از وجود مهری من و نکاتی از افکار و احساسات او را در خود متبلور کرده است. فکر میکردم این پاشنه کش حس دارد، شعور دارد، میشنود و میفهمد و میتوانم از راه او با مهری عزیزم صحبت کنم و صدایم را به او برسانم، و با او درد دل کنم. در این افکار غرق شده بودم که صدایی سکوت باغ را شکست. بخود آمدم و متوجه تاخیر شدم. با عجله به چالوس رفتم. در تمام طول راه ظاهرا رانندگی میکردم ولی پاشنه کشی که در ذهنم ساخته بودم مرا رها نمیکرد. پس از انجام کار برگشتم و سر باغ آمدم.
شب شده بود. همه جا سیاه بود. بکمک نور چراغ ماشین قفل در باغ و بعد قفل در کلبه را باز کردم و داخل شدم. چراغهای نفتی را روشن کردم و هر کدام را سر جای خود گذاشتم. یک چراغ بادی به سقف ایوان و دومی به جای همیشگی خود آویخته شدند. بقیه را نیز سر جاهای خود قرار دادم. در نور لرزان چراغ نفتی باز چشمم به پاشنه کش افتاد. او با من حرف میزد و من هم در ذهنم با او حرف میزدم. شاید نوشته هایم، افکارم و مشغولیاتم برای همه خنده دار باشد. ولی مهم نیست زیرا من برای خودم مینویسم. افکار و احساسم را با این کلمات و خطوط کج و کوله روی کاغذ حک میکنم. من برای دلم مینویسم. هر کس میتواند مطابق افکار و احساساتش از آن برداشتی داشته باشد. تا کسی در شرایط من قرار نگیرد این نوشتهها برایش مفهوم ندارد، و حق هم دارد.
میخواستم چراغ گازی پیک نیک را روشن کنم اما منصرف شدم. چون نور چراغ گردسوز را برای خود کافی و مناسبتر میدانستم. نور این چراغ با اندوه دلم و تاریکی درونم و تنهایی سیاهم هماهنگی داشت. بدون اراده و لایشعر به این نور علاقه پیدا کرده بودم. بار تنهایی در سکوت مطلق جنگل و باغ چند برابر معمول بر سینهام فشار میاورد. سنگینی سکوت و تنهایی شانههایم را خسته و بدنم را خمیده کرده بود. تنفس راحتی نداشتم و برای بلند شدن از زمین نیروی زیادی لازم داشتم تا زیر این سنگینیها تکان بخورم، بلند بشوم و حرکت کنم. گاهی صدای دست جمعی شغالها و زمانی خش خش شدید برگهای پهن صنوبر که باد به آنها سیلی میزد سکوت را میشکست و افکار مرا پاره میکرد. پشت پنجره ایستادم و به کاجها و صنوبرهای سر به فلک کشیده باغ که با ریشههای خود به اعماق زمین پنجه انداخته و تناور و تنومند بپا ایستادهاند نگاه میکردم. به یاد میآورم که در گذشتهای نه چندان دور چگونه تلاش میکردم و با دست خود بذر کاجها، قلمههای صنوبرها و نهالهای ظریف اوکالیپتوس را در دل خاک مینشاندم و با چه انرژی پی گیر و تمام نشدنی در تابستان و زمستان به آنها سر میزدم. آنها را تر و خشک میکردم تا امروز قد بر افراشته و سر بفلک کشیده اند. سالهای گذشته عمرم را در وجود آنها به عیان میدیدم.
باری، آهی کشیدم و دنبال کار خود روان شدم. کمی غذا خوردم، و بعد دوای خود را با آب خوردم. مرتب در اتاق وول میزدم. هم دست و پا و جسم کار میکرد، و هم مغز. دست و پایم کاری فیزیکی انجام میدادند، ولی مغزم با افکاری درهم و پریشان مشغول بود. گاهی خم شدن دندههایم و صدای استخوانهایم را زیر بار فشار حس میکردم و میشنیدم. آری، با تمام وجودم حس میکردم که دردهای روحی بی درمان است، و همدردی دیگران فشار آنها را تقسیم و بارشان را سبک میکند. درد و دلهایی را که قدیمیها با یکدیگر میکردند برای تقسیم فشار و تسکین بود. من بارها این چیزها را شنیده بودم ولی تا به امروز برایم مفهومی نداشتند. حتّی یادم افتاد که قدیمیها افسانههایی نقل و قول میکردند که در آن سنگ صبور نقش بزرگی داشت. در گذشتهای نزدیک هم خوانندگان برای سنگ صبور ترانهها ساخته بودند. البته این ترانهها و افسانهها را همه میشنیدند ولی هر کسی متناسب با احساسات، افکار و گذشتههایش تحت تاثیر قرار میگرفت و به آنها توجه میکرد.