به تو میاندیشم همه می پرسند چیست در زمزمه مبهم آب ؟ چیست درهمهمه دلکش برگ ؟ چیست در بازی آن ابر سپید ؟ روی این آبی آرام بلند که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال ؟ چیست در خلوت خاموش کبو ترها ؟ نه به آب نه به این خلوت خاموش کبوترها من ، مناجات درختان را هنگام سحر | به تو می اندیشم ای سرا پا همه خوبی تک وتنها به تو می اندیشم همه وقت، همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم تو بدان، تنها تو بدان تو بیا تو بمان با من، تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب من فدای تو به جای همه گلها تو بخند اینک این من که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز تو بگیر، تو ببند ! تو بخواه پاسخ چلچله ها را تو بگو ! قصه ابر هوا را تو بخوان تو بمان با من، تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش فریدون مشیری |