پاشنه کش یا سنگ صبور؟

 

اکثر میدیدم پدرم بند کفشهای خود را کمی‌ شل می‌بست و کفشش را با پاشنه کش پا میکرد. تعجب می‌کردم و این کار را به پای تنبلی و بد سلیقگی او میگذاشتم. هر وقت کفش پایم می‌کردم و بندهای آن را می‌بستم بی‌ اختیار به یاد کفشهای پدرم میافتادم. که او بندهای کفشهایش را سفت نمی‌‌بست و وقتی‌ راه میرفت کفشها گشادتر بنظر می‌رسیدند و پاهایش توی آنها کمی‌ حرکت میکردند. من تا مدتی‌ پیش که قدرت، حوصله و سلیقه دوره ی جوانی خود را هنوز داشتم کفشهایم را اگر چه کار کرده بودند ولی‌ همیشه واکس زده و تمیز نگاه میداشتم. موقع پا کردن بندهای آنها را کاملا سفت می‌ بستم. موقع راه رفتن چون کفشهایم به پاهایم سفت چسبیده بودند خیلی‌ راحت و چالاک راه میرفتم. تکرار این کار در روز که چند بار اتفاق میفتاد کمی‌ وقت گیر بود، ولی‌ در زمستان که پوتینهای پر بند را میپوشیدم خیلی‌ بیشتر وقت می‌گرفت.

کم کم با دور شدن از دوره جوانی و با کاهش و تحلیل تدریجی‌ قوا و حوصله، کفش و بخصوص پوتین پوشیدن خسته کننده و عصبانی‌ کننده شده است. بهمین علت آدم در این سنّ‌ها به کفش بدون بند و پوتین زیپ دار بیشتر علاقمند میشود. موقع بیرون آوردن کفش از پا، بندهای آنرا باز نمیکند و موقع پوشیدنش از پاشنه کش استفاده می‌کند. بله، مسائل بسیاری است که در ایام جوانی برای جوانان مفهومی‌ ندارند و مطرح نیستند. ولی‌ در کهولت مسئله‌ای قابل توجه میشوند.

در سفر گذشته با خستگیی مفرط که ناشی‌ از سفرهای پی‌ درپی و خسته کننده اداری، که در شرایط امروز پر از ناراحتی‌ و مشکلات بود، به شمال آمدم. سر باغ آدم از جنجال و ناراحتی‌‌های خورد کننده و پر دویدنیهای ناشی‌ از زندگی‌ شهر نشینی راحت میشود و طبیعت زیبا و گسترده آن آرامش بخس است. ولی‌ ما که حتی به شمال هم برای کار و دوندگی می‌رویم نسیب چندانی از این آرامش نداریم. ولی‌ به هر حال تنوعی است که آثاری مثبت دارد.

اواسط یک نیمروز آفتابی بود که پس از کمی‌ کار در باغ با عجله خود را برای رفتن به چالوس و مذاکره با یک مشتری آماده می‌کردم. ایندفعه خستگی‌ و عجله مشگل باز و بسته کردن بند کفشها را دو چندان کردند. جلو در آلومینیومی بین کلبه و آشپزخانه خم شده بودم و از انگشتان دست بجای پاشنه کش استفاده می‌کردم و در فکر یافتن راه حل بهتری بودم. ناگهان پایم لغزید و دستم به پرده پلاستیکی‌ جلوی ظرف شویی خورد و صدایی برخاست. بر گشتم ببینم چه دسته گلی‌ به آب دادم. ناگهان چشمانم خیره و مبهوت به نقطه‌ای میخکوب شد. چشمم به پاشنه کش آبی رنگ پلاستیکی‌ نسبتا بلندی افتاد که به دستور مهری عزیز به میخ کوبیده شده به چوب زیر ظرفشوئی آویخته شده بود. عجب! واقعا عجیب بود!

دیگر انگشتان درد گرفته دستم از بالا کشیدن کفش راحت شدند و نفسی تازه کردند. پاشنه کش را برداشتم. آنرا ورانداز کردم. اگر چه پاشنه کش نسبتاً بلندی بود و با کمی‌ بلند کردن پا میشد به راحتی‌ کفش را بالا کشید ولی‌ نسبت به روزهای اولش کوتاه تر شده بود. چون گویا روزی در همین کلبه قسمت پهن آن بدست صاحب اصلی‌ آن که در حال بالا کشیدن کفش‌های خود بود شکست و نزدیک بود آن را دور بیندازد. ولی‌ مهری خوب و تیز نگاه من پاشنه کش را گرفت و سرنوشت آن را تغییر داد. به خواست مهری عزیز قسمت شکسته او را با سوهان و سمباده ساییدم و شکل دادم و دوباره آنرا شبیه یک پاشنه کش کردم. حتی جای آویختن آن را نیز مهری عزیز تایین کرد. منهم در همانجا میخ زدم و پاشنه کش را با یک نخ به میخ آویختم. آری، مهری عزیز از مخلوط شدن و غرق شدن آن پاشنه کش در زباله جلوگیری کرد. او را نجات داد، عمر دوباره داد و مأوا ی جدید داد. بله مهری من از این ریزه کاریهای با ارزش زیاد دارد. هر گوشه کلبه عشق و آشپزخانه و سرویس آن را نگاه کنی‌ آثار فراوان او را که به قول خودش طرح داده و من اجرا کرده‌ام فراوان می‌‌بینی‌. مدتها به پاشنه کش خیره شده و کارم را فراموش کرده بودم. ولی‌ آیا شکل و شمایل پاشنه کش اینقدر جالب و خیره کننده بود؟ خیر! ابدا! من در وجود این پاشنه کش چیز دیگری میدیدم. ناگهان این شعر را زمزمه کردم:

                     تو مو میبینی‌ و من پیچش مو       -       تو ابرو و من اشارتهای ابرو