باز شب شد این دل‌ رسوای من 
چنگ ها می‌‌افکند در سینه ام 
آتش افروزد به سر تا پای من 
چاره‌ای جز خواب نایابم دگر
 
در هوای یار نا پیدای من
در فراق مونس دیرینه ام
بشکند در حنجره آوای من
تا شوم از سیل غم‌ها بی‌ خبر
 
چشم بندم هی‌ فشارم پلک را 
گاه این پهلو گه آن پهلو شوم 
پا شده تکیه به بالش می‌کنم 
از میان شیشه، نی‌‌های حصیر
 
تا کنم خویش از غم دوری رها
لیک خواب از من گریزد پا شوم
چشم‌ها سوی پنجره وا می‌‌کنم
پشت برگان، مؤ آویزان به زیر
 
چشم دوزم بر سمای نیلگون 
چشم من خیره شود، پرسه زند 
این ور و آن ور شود، حیران شود 
چون نیابد هیچ از آثار یار
 
اختران سؤ سؤ زنان، مه سیمگون
بر رواق نیلگون دو دو زند
عاقبت بیهوده سر گردان شود
نا امید و خسته از این گیر و دار
 
بسته گردد، سرد گردد، وا‌ رود 
این تلاش و این همه فرسودگی 
شب سر آید صبحگه پیدا شود 
کار بی‌ پایان تلاش بی‌ امان
 
در پی‌ قلب پر از سودا رود
می‌ برد از جسم و جان آسودگی
جسم نا آسوده خسته پا شود
می‌ شود آغاز و من هر سؤ دوان
 
می‌ کشم بر جسم بار کار را 
بار کار و بار یارم همچنان 
یار من جسم من و جانم بود 
لیلی من مونس و همراه من
 
می‌ کشم بر مغز بار یار را
قدرت و نیرو بکاهد بی‌ گمان
یار من مهری جانانم بود
این شریک زشتی و زیبای من
 
آرزو دارم خوش و خرّم بود 
آن گٔل بی‌ خار بابا گیلا جان 
ای دالاس خوش دار آن جانان من 
پس سلام گرم من بر جان رسان
 
نزد گلها ‌یم دلش بی‌ غم بود
شاخه پر بار بابا رامین جان
مهری و رامین و آن گیلای من
گو که خوش باشید با هم هر زمان
 
عمر کوتاهست و با سرعت رود 
هر که خندد این جهان خندد به او
 
هر که هر چه کاشت آخر بدرود
هر که گرید دربها بندد بر او

 

کاظم مشیری تفرشی             

خرداد ۱۳۶۲                  
Kazem Moshiri Tafreshi - Founder of Gilara