فهرست مطلب
صفحه1 از2
! باغبان پیر
باغبان سلام! ای باغبان پیر! با تو هستم! با تو که برف پیری تمام سر و آبروها و سبیل های ترا پوشانده! میخواهم با تو درد و دلم کنم. تو هم با من صحبت کن. از درد دلهایت بگو. از شادیهایت بگو. از رنجهایی صحبت کن که آثار آن را از لا بلای چین و چروکهایی که زیر آفتاب سوخته و برشته و قهوهای شده و به سیمای تو نقش داده میتوان دید. از زحمتهایی بگو که در زمستان و تابستان، در سرما و گرما کشیدی و به باغ جان دادی، و پینههای دست تو و چشمان بی رمق گود افتاده در کاسه ی سرت از آن حکایتها دارد. چرا ساکت هستی؟ چرا حرف نمیزنی؟ مگر صدای مرا نمیشنوی؟ مگر مرا نمیبینی؟ ...
نه او کسی را نمیدید. زیر درخت بید مجنون کهن سالی دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفته بود. صدای تنفس سنگین او مرا متوجه به او کرد. به زیر او گلیمی پهن بود و سر را روی دستهای تا شده خود گذاشته بود. برگهای زیبا و دراز بید مجنون که از عشق لیلی به سمت زمین آویزان شده بودند دستخوش نسیمی ملایم بوده و موج میزدند و سایه آنها روی باغبان پیر میرقصید. در فضای زیبای باغ و در آن هوای لطیف و زیر آن سایه مواج باغبان پیر چه خوش خوابیده بود. لحظهای فکر کردم و پهلویش نشستم. مدتی گذشت. پیر مرد غلطی زد و از خواب بیدار شد. چشم بی نورش به من افتاد. از جا بر خواست. باز سلام کردم. در حالیکه خود را جابجا میکرد و چهار زانو مینشست و چشمهایش را میمالید با سیمایی خندان و لبهایی لرزان سلامم را جواب داد. تعارف کرد. خوش آمد گفت و بعد آهی کشید و ساکت شد. صحبت را با او شروع کردم.
به او گفتم که چه شغل زنده و زیبایی داری. بذر میپاشی. قلمه میزنی. آبیاری میکنی. حرس میکنی. از بام تا شام در باغ وول میزنی و تلاش میکنی. اگر چه دستهایت پینه میبندند ولی خسته نمیشوی. اگر چه موهای سفید برف گونت حکایت از عمری دراز و روحی فرتوت دارد، ولی دلی جوان و نیرویی بی پایان داری. به هر گوشه باغ نگاه میکنی شاخه ها، برگها و گلهای رنگ برنگ زیبا با عطرهای گوناگونی که با آن فضای باغ را اشباع کرده اند هنر تو را نمایش میدهند. آفرین و صدها آفرین به این همه هنر آفرینی تو. مرحبا به تو که بذر ناچیز را در دل خاک مینشانی و به آن حیات میدهی. به شاخهای خشک که بصورت قلمه در خاک فرو میکنی طراوت و زندگی میبخشی. و ثمره زحمت گوناگونی که میکشی بصورت صدها تابلو هنری جلو تماشاچی خود نمایی میکند. واقعا هنر میافرینی.
پیر مرد ساکت و آرام به صحبتهای من گوش میداد و لبخند میزد. گاهی سرش را آرام آرام تکان میداد. نمیدانم چه فکر میکرد و حرفهای من برای او چه اثری میتوانست داشته باشد. شاید به تصوّرات خیال گونه و خام من میخندید. شاید کار و ثمره ا ش برای او مفهوم دیگری داشت و به این اختلاف برداشت تاسف میخورد و برای نشان دادن آن سر تکان میداد. هر چه سعی میکردم نمیتوانستم افکار او را بخوانم. تا بالاخره سیگاری آتش زد و پکی زد و با چند سرفه سینه خود را صاف کرد و به آرامی لب به سخن گشود. او واقعا آرام و لطیف سخن میگفت. گویی هم نشینی با گلهای دست پرورده خود به او آرامش عجیبی داده بود. از کار و علاقه و تلاش و ثمره زحمات خود صحبت میکرد. از زیباییهایی که آفریده و میافریند داد سخن میداد. من سراپا گوش بودم و او از شنونده ای ساکت و با علاقه مثل من لذت میبرد و سر شوق میامد. از هزاران هزار گلی که تا کنون کاشته و پرورش داده و زیبایی آنهارا بحد کامل رسانده داستانها میگفت.