فهرست مطلب
! باغبان پیر
باغبان سلام! ای باغبان پیر! با تو هستم! با تو که برف پیری تمام سر و آبروها و سبیل های ترا پوشانده! میخواهم با تو درد و دلم کنم. تو هم با من صحبت کن. از درد دلهایت بگو. از شادیهایت بگو. از رنجهایی صحبت کن که آثار آن را از لا بلای چین و چروکهایی که زیر آفتاب سوخته و برشته و قهوهای شده و به سیمای تو نقش داده میتوان دید. از زحمتهایی بگو که در زمستان و تابستان، در سرما و گرما کشیدی و به باغ جان دادی، و پینههای دست تو و چشمان بی رمق گود افتاده در کاسه ی سرت از آن حکایتها دارد. چرا ساکت هستی؟ چرا حرف نمیزنی؟ مگر صدای مرا نمیشنوی؟ مگر مرا نمیبینی؟ ...
نه او کسی را نمیدید. زیر درخت بید مجنون کهن سالی دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفته بود. صدای تنفس سنگین او مرا متوجه به او کرد. به زیر او گلیمی پهن بود و سر را روی دستهای تا شده خود گذاشته بود. برگهای زیبا و دراز بید مجنون که از عشق لیلی به سمت زمین آویزان شده بودند دستخوش نسیمی ملایم بوده و موج میزدند و سایه آنها روی باغبان پیر میرقصید. در فضای زیبای باغ و در آن هوای لطیف و زیر آن سایه مواج باغبان پیر چه خوش خوابیده بود. لحظهای فکر کردم و پهلویش نشستم. مدتی گذشت. پیر مرد غلطی زد و از خواب بیدار شد. چشم بی نورش به من افتاد. از جا بر خواست. باز سلام کردم. در حالیکه خود را جابجا میکرد و چهار زانو مینشست و چشمهایش را میمالید با سیمایی خندان و لبهایی لرزان سلامم را جواب داد. تعارف کرد. خوش آمد گفت و بعد آهی کشید و ساکت شد. صحبت را با او شروع کردم.
به او گفتم که چه شغل زنده و زیبایی داری. بذر میپاشی. قلمه میزنی. آبیاری میکنی. حرس میکنی. از بام تا شام در باغ وول میزنی و تلاش میکنی. اگر چه دستهایت پینه میبندند ولی خسته نمیشوی. اگر چه موهای سفید برف گونت حکایت از عمری دراز و روحی فرتوت دارد، ولی دلی جوان و نیرویی بی پایان داری. به هر گوشه باغ نگاه میکنی شاخه ها، برگها و گلهای رنگ برنگ زیبا با عطرهای گوناگونی که با آن فضای باغ را اشباع کرده اند هنر تو را نمایش میدهند. آفرین و صدها آفرین به این همه هنر آفرینی تو. مرحبا به تو که بذر ناچیز را در دل خاک مینشانی و به آن حیات میدهی. به شاخهای خشک که بصورت قلمه در خاک فرو میکنی طراوت و زندگی میبخشی. و ثمره زحمت گوناگونی که میکشی بصورت صدها تابلو هنری جلو تماشاچی خود نمایی میکند. واقعا هنر میافرینی.
پیر مرد ساکت و آرام به صحبتهای من گوش میداد و لبخند میزد. گاهی سرش را آرام آرام تکان میداد. نمیدانم چه فکر میکرد و حرفهای من برای او چه اثری میتوانست داشته باشد. شاید به تصوّرات خیال گونه و خام من میخندید. شاید کار و ثمره ا ش برای او مفهوم دیگری داشت و به این اختلاف برداشت تاسف میخورد و برای نشان دادن آن سر تکان میداد. هر چه سعی میکردم نمیتوانستم افکار او را بخوانم. تا بالاخره سیگاری آتش زد و پکی زد و با چند سرفه سینه خود را صاف کرد و به آرامی لب به سخن گشود. او واقعا آرام و لطیف سخن میگفت. گویی هم نشینی با گلهای دست پرورده خود به او آرامش عجیبی داده بود. از کار و علاقه و تلاش و ثمره زحمات خود صحبت میکرد. از زیباییهایی که آفریده و میافریند داد سخن میداد. من سراپا گوش بودم و او از شنونده ای ساکت و با علاقه مثل من لذت میبرد و سر شوق میامد. از هزاران هزار گلی که تا کنون کاشته و پرورش داده و زیبایی آنهارا بحد کامل رسانده داستانها میگفت.
هماهنگ با صحبتهای او منهم در فکر فرو رفته بودم. از صدها متر باغ خود که پرورشگاه هزاران گٔل و گیاه بود حرف میزد و من در باره باغ بی همتای خودم که بسیار کوچک و کم حجم بود و تعداد گلهایش بسیار کم میاندیشیدم. باغ عینی او با باغ ذهنی من قابل قیاس نبود. او در اوج غرور بود و هنرهایش را توضیح میداد و من در اندئشه باغ و گل و هنر دیگری. بالاخره طاقت نیاوردم و کلامش را قطع کردم و پرسیدم: راستی باغبان، از عمر گلهایت بگو.
باغبان تکانی خورد و به خود آمد و گفت بله! میدانم چه میخواهی بگویی. عمر گلهایم کوتاه میباشند. اکثر گلها فصلی هستند و به همان سرعت که نشو و نما میکنند و با زیبایی و عطر خود باغ را واقعا میارایند، به همان سرعت نیز پژمرده و پرپر شده و بر خاک میافتند. بعضی از درختچه های گل حد اکثر چند سالی بیش عمر نمی کنند. درست است که شغل هنر آفرین زیبایی دارم. ولی این کار برای من زیبایی ندارد و مفهوم خود را از دست داده است. آنطور که شما به گلها و سبزهها نگاه میکنید من نگاه نمیکنم. آنطور که زیبایی باغ بشما لذت میدهد در من اثر ندارد. چون این حرفه من شده است. من از این راه نان میخورم. یعنی زندگی میکنم. خیلی آسان و راحت گلها را به خریداران رنگ و وارنگ که شاید هم بعضی از آنها از هنر بویی نبردهاند میفروشم و آنها را از خود جدا میکنم. نمیدانم وقتی گلها را از باغ میبرند و از یاران خود جدا میکنند، آیا احساسی هم دارند؟؟؟ بهر حال این کار وسیله زندگی و ارتزاق منست و تکراری شده است. همین است و بس.
همینطور که به آخرین صحبتهای باغبان گوش میدادم و با نظریات او آشنا میشدم در خود احساس غرور میکردم. چون باغ ما کوچک و حتی باغچهای محقّر بود. باغبانهایش من و مهری بودیم. عاشقانه تلاش کردیم و دو گٔل پرورش دادیم و بزرگ کردیم و به ثمر رساندیم. آری ای باغبان پیر، ثمره ی عمر ما فقط دو گٔل بود. گلهایی دیدنی، بوییدنی، بوسیدنی و چلاندنی. شاید تعجب کنی. اما نه تعجب ندارد. ما شب و روز پای گلهای خود نشستیم و از رشد و دگرگونیهای آنها لذت بردیم. ما زیبایی این گلها را با تمام وجود حس میکردیم و برایمان بی اهمیت و عادی نبود. چون آنها وسیله زندگی ما نبودند. بلکه ما زندگی را و درسهای آنها را در وجودشان میدمیدیم و به آنها یاد میدادیم که چگونه عالیترین زندگی را داشته باشند.
شاید شبیه گلهای ما گلهای فصلی زیادی در باغ پیدا میشد. ولی گلهای ما فصلی نیستند. گلهای ما جاویدان خواهند ماند. ای باغبان پیر، تو از فروختن و خارج شدن گلهای خود از باغ شاد میشدی. تو خوشحال میشدی که با پول آنها زندگی بهتری را برای خود تامین میکنی. اما ما بر عکس. چون ما کمک کردیم و گلهای خود را جابجا کردیم. ما گلهای خود را به سرزمینهای دور دست فرستادیم تا کسب زیبایی بیشتر کنند و زندگی لذتبخشی داشته باشند. ما آنها را تشویق به رفتن کردیم. ولی غم دوری آنها برایمان طاقت فارسا میباشد. غم ما ریشهای از عواطف و احساسات دارد. ولی در کنار این غم فکر دیگری هم میکنیم و با زنده شدن آن فکر شاد میشویم. فکر میکنیم که باید غم را بخاطر زندگی گلها تحمل کرد.
آری باغبان. ما دو گٔل داریم و تو هزاران گٔل. پرورش گلها توسط تو حرفه تو شده است ولی پرورش این دو گٔل محصول زندگی ما بوده است. گلهای تو کم دوام ولی گلهای ما جاویدانند. پس حرفه ی ما شبیه هم نیست. باغبانی تو با ما فاصلهای بسیار دارد. آری، گلهای ما همیشگی هستند. گیلا و رامین ما جاویدانند.
کاظم مشیری تفرشی ۱۳۶۴/۰۵/۲۱ ۱۲ اوت ۱۹۸۵ |