در هوای یار ناپیدا - اشعار کاظم مشیری
باز شب شد این دل رسوای من چنگ ها میافکند در سینه ام آتش افروزد به سر تا پای من چارهای جز خواب نایابم دگر | در هوای یار نا پیدای من در فراق مونس دیرینه ام بشکند در حنجره آوای من تا شوم از سیل غمها بی خبر | |
چشم بندم هی فشارم پلک را گاه این پهلو گه آن پهلو شوم پا شده تکیه به بالش میکنم از میان شیشه، نیهای حصیر | تا کنم خویش از غم دوری رها لیک خواب از من گریزد پا شوم چشمها سوی پنجره وا میکنم پشت برگان، مؤ آویزان به زیر | |
چشم دوزم بر سمای نیلگون چشم من خیره شود، پرسه زند این ور و آن ور شود، حیران شود چون نیابد هیچ از آثار یار | اختران سؤ سؤ زنان، مه سیمگون بر رواق نیلگون دو دو زند عاقبت بیهوده سر گردان شود نا امید و خسته از این گیر و دار | |
بسته گردد، سرد گردد، وا رود این تلاش و این همه فرسودگی شب سر آید صبحگه پیدا شود کار بی پایان تلاش بی امان | در پی قلب پر از سودا رود می برد از جسم و جان آسودگی جسم نا آسوده خسته پا شود می شود آغاز و من هر سؤ دوان | |
می کشم بر جسم بار کار را بار کار و بار یارم همچنان یار من جسم من و جانم بود لیلی من مونس و همراه من | می کشم بر مغز بار یار را قدرت و نیرو بکاهد بی گمان یار من مهری جانانم بود این شریک زشتی و زیبای من | |
آرزو دارم خوش و خرّم بود آن گٔل بی خار بابا گیلا جان ای دالاس خوش دار آن جانان من پس سلام گرم من بر جان رسان | نزد گلها یم دلش بی غم بود شاخه پر بار بابا رامین جان مهری و رامین و آن گیلای من گو که خوش باشید با هم هر زمان | |
عمر کوتاهست و با سرعت رود هر که خندد این جهان خندد به او | هر که هر چه کاشت آخر بدرود هر که گرید دربها بندد بر او |
کاظم مشیری تفرشی خرداد ۱۳۶۲ |